نوشته شده توسط : set@yesh

 

مرگ من روزی فراخواهد رسید
دربهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دود
یا خزانی خالی از فریادوشور
 
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی ازاین تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچوروزان دگر
سایه ای زامروزها دیروزها
 
دیدگانم همچودالان های تار
گونه هایم همچومرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهدربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
 
می خزند آرام روی دفترم
دست هایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر
 
خاک میخواند مراهردم به خویش
میرسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم  نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
 
بعد من ناگه به  یکسو میروند
پرده های تیره ی دنیای من
چشم های ناشناسی میخزند
روی کاغذها ودفترهای من
 
میرهم ازخویش ومیمانم به خویش
هرچه برجا مانده ویران میشود
روح من چون بادبان قایقی
در افق ها دورو پنهان می شود
 
لیک دیگر پیکر سرد مرا
میفشاردخاک دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
 
بعدها نام مرا باران وباد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام وننگ


:: بازدید از این مطلب : 437
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد